حلماحلما، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

میوه بهشتی (9ماه انتظار شیرین)

26 مرداد چکاپ

سلام سلام به دختر گل مامان. خوبی فدات شم؟ چه خبرا؟ خوب تو دل مامانی اینور و اونور میریا. 26 مرداد بهمراه مامان فاطمه گل راهی ببیمارستان شدیم و رفتین پیش خانم دکتر متاسفانه 4کیلو وزن اضافه کردم ککه خانم دکتر گفت قرص ویتامینتو یک روز در میون بخور و نمک و چربیو از غذات کم کن. صدای قلب نازتم شنیدم همه چی عالی بود از نظر دکتر ولی خودم حالم گرفته شد که 4 کیلو اضافه کردم. بابا امیر هم رفته بود خونه رو جمع کنه. خداروشکر یه خونه خیلی خوب پیدا کردیم و تا 10 شهریور جابه جا میشیم. دلم واسه بابا امیر خیلی میسوزه تنهایی باید این همه وسیله جمع کنه دوباره بچینه. بابا امیر خیلی خیلی استرس داره ولی حرفاشو و دلشوره هاشو به من نمیگه که من نارا...
28 مرداد 1392

اسباب کشی؟؟؟؟

سلام دختر گلم یه ذره مامانی بیحوصلس. جمعه منو بابایی خواب بودیم که زنگ خونه رو زدن بابایی رفت دم در و وقتی اومد گرفته بود. هرچی پرسیدم چی شده گفت تو بخواب هیچی نشده. ولی من دقیقا فهمیده بودم که یه اتفاقی افتاده بالاخره بعد از کلی اصرار بابایی گفت صاحب خونه بوده و گفته تا آخر این ماه باید خالی کنید یعنی 20روز وقت برای پیدا کردن خونه، جمع کردن وسایل،جور کردن پول پیش؟؟؟؟؟ تازه بابا امیر هم فرداش باید به مدت 10 روز میرفت ماموریت یعنی برای این همه کار فقط 10 روز وقت داشتیم کلی سعی کردم که به بابا امیرت روحیه بدم ولی خودم دلم براش کباب بود خلاصه بعد الظهر رفتیم خونه خاله هنگامه که بابا امیر با عمو حامد برن دنبال خونه بعد از یه پیگ...
13 مرداد 1392

7 مرداد ماه و دیدن روی ماهت

دختر مامان سلااااااااااااااااااااااااام چطوری؟ دختر گلم دوشنبه بعد از یه روز کاری سخت که اعصابم خورد شده بود به بابا امیر sms دادم که بریم دیدن دخترمون ؟؟؟؟؟؟؟؟ بابایی جواب داد:اورررررررره  یه ذره سرحال شدم سریع وسایلمو جمع کردم و آماده رفتن شدم که کار واسم تراشیدن با این که ساعت کاریم تموم شده بود ولی باید می موندمو کارارو انجام میدادم خلاصه رفتیم واسه نوبت سونو اولین نفر بودیم و زود رفتیم داخل دکتر گفت چند وقتته؟ گفتم 22 هفته و دستگاه و گذاشت رو دلم تا بابایی صورتتو دید گفت سلام عزیزم دکتر خندید و گفت اولین فرزند؟گفتم بله  شروع کرد به صحبت که بچتون دختره و خیلی هم سر به زیره و همه چی عالی و خوب پیش میره و هیچ مشکل...
10 مرداد 1392

افطاری خاله هنگامه

سلام به دختر شیطون خودم خوبی عزیزم؟؟؟؟؟ آخه شما چه قدر شیطونی قبلا وقتی نشسته بودم یا یه چیز شیرین میخوردم تکون می خوردی حالا تا مامانی میخواد بخوابه شروع میکنی به تکون خوردن نمیزاری مامانی بخوابه و مجبور میشه تا 2 بیدار بمونه و از اون طرف سختمه که برم سر کار شدیدا خوابم میگیره اشکال نداره شما تکون بخور شیطنت کن سالم باش بقیه چیزا مهم نیست بریم سر اصل مطلب 5شنبه خاله هنگامه جووونی واسه افطار دعوتمون کرده بود پارک جوانمردان ایران خیلی خوب بود و خوش گذشت همه بودن کلی پسر خالت رهام  شیطنت کرد 2تا سگ توی پارک بودن که من خیلی ازشون میترسیدم ولی رهامو تیام هیچ ترسی ازشون نداشتن و هی میرفتن جلوشون و میدویدن سمت ما که سگها دنبالشون...
5 مرداد 1392
1